گنجشک به خدا گفت : لانه ی کوچکی داشتم آرامگاه خستگیم سرپناه بی کسیم بود .
طوفان تو آن را از من گرفت کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون
کند آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم و تو ندانسته به دشمنی بر
خواستی...
تاریخ : دوشنبه 93/6/10 | 2:39 عصر | نویسنده : محمد ملکی | نظرات ()